پرشانپرشان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

پرشان

آخرین روز سال نود

پرشان عزیزم، امشب آخرین شب سال نود هست و ما طبق هر سال خونه مامانی دور هم هستیم البته جای خاله سمیرا و عمو اسماعیل واقعا خالیه.............. پسرم پارسال این موقع شما تو دل مامانی بودی یادش بخیر ............ امسال من و بابا حمید سالی متفاوت رو با هم تجربه می کنیم ..........بله یک هفت سین سه نفره ......... عزیزم برات سلامتی و شادکامی و طول عمر آرزومندم... خدایا برای همه اونهایی که حس مادر شدن رو هنوز تجربه نکردند و دوست دارن تجربه کننده از ته دل دعا می کنم به آرزوشون برسن....   پرشانم مرسی که این حس قشنگ رو به من دادی ...
29 اسفند 1390

خدايا شكرت

پرشان مهربونم؛ داشتم با خدا حرف مي زدم گفتم براي تو هم بنويسم تا تو هم يادبگيري كه هميشه شكر گذار باشي و شاكر خدا. خداي مهربونم ازت ممنونم كه پرشان عزيز رو به ما هديه دادي ........ متشكرم كه زندگي دو نفره من و حميد رو با وجود اين فرشته كوچولو آذين بندي كردي و به زندگيمون رنگ و بوي جديدي دادي........ ممنونم كه ما رو براي داشتن اين فرشته با لياقت دونستي اميدوارم كه لياقت بزرگ كردن و مراقبت از پرشان رو داشته باشيم.......... خداي من متشكرم كه با وجود مادر نازنيني كه دارم من رو از دلشوره نگهداري از پرشان بعد از سركار اومدن فارغ كردي...... خداي خوبم به خاطر داشتن همسر مهربون كه در مراحل رشد پرشان به همديگه كمك مي كنيم و همديگر رو يار...
17 اسفند 1390

واکسن شش ماهگی

عمر مامان، امروز صبح با بابا حمید رفتیم و برای شما واکسن شش ماهگی زدیم....الهی مامان فدات بشه که انقدر آقایی ...فقط یک لحظه گریه کردی و دیگه پسر خوبی بودی....... خلاصه با بابایی اومدیم خونه مامانی اینا تا هممون مراقبت باشیم .........تقریبا تا ساعت دو خوب بودی اما از ساعت دو به بعد دیگه پات دردگرفت........مامان فدات بشه کاش همه دردهات می اومد برای من.......... عزیزم امیدوارم این واکسن کمتر از دو تا واکسن قبلی اذیتت کنه در واقع انشاالله اصلا اذیت نشی......... راستی پرشان جونم من و بابا حمید امروز رو مرخصی گرفتیم تا بعد از واکسن کنار شما پسر گلمون باشیم. خلاصه عزیزم این دفعه تبت کمتر بود خدا رو شکر. اما قربون اشکهای نازت برم چهار ماهگ...
11 اسفند 1390

شروع كار و دوري از پرشان

نفسم، امروز دومين روز كاري مامان پريساست.خيلي خيلي دلم برات تنگ شده ....عزيزم از ديروز كه اومدم سركار هر وقت زنگ مي زنم به ماماني تا حال شما رو بپرسم تا صداي قشنگت رو مي شنوم اشكم در مياد. بي صبرانه منتظر ساعت سه و ربع هستم تا بيام بغلت كنم ....... پرشان جونم ديروز كه بعد از مدتها ازت دور بودم ساعت چهار كه بهت رسيدم مي خواستي شير بخوري اما مرتب من رو نگاه مي كردي فكر كنم تو دلت مي گفتي اي مامان بي معرفت از صبح كجا بودي... پسر قشنگم خواهشا خوب غذات رو بخور و مواظب خودت باش از ماماني هم تشكر مي كنم كه انقدر خوب و دلسوز از شما مراقبت مي كني انشاالله كه بتونم زحمتهاش رو جبران كنم.........   عاشقتم قشنگم   ...
9 اسفند 1390

عزیزم شش ماهگیت مبارک

جیگر مامان، پسر مامان بله شش ماه گذشت خیلی زود گذشت ........وقتی فکر می کنم به شش ماه پیش چنین شبی من و شما و خاله سمیرا و مامانی شب قبل از اینکه شما به دنیا بیای شام رفتیم بیرون ......بابا حمید و عمو اسماعیل هم دو تایی با هم رفتن بیرون........ خلاصه انتظار دیدنت داشت دیوونم می کرد بعد از نه ماه انتظار دیگه لحظه دیدار نزدیک شده بود ....خدا رو شکر همه چیز با خیر و خوشی تا به الان ادامه داشته و خدا بزرگترین لطفش رو به من ارزانی داشته قشنگترین هدیه دنیا رو بهم داد ... خدای مهربون امیدوارم بتونم از این فرشته کوچولو که به ما دادی به بهترین نحو مراقبت کنم پپپپپپ پرشان جون داری بزرگ می شی و من دلم برای لحظه لحظه کوچولوییهات...
4 اسفند 1390

پرشان در آتلیه

پسر جیگملم، بالاخره من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو ببریم آتلیه تا عکسهای خوشگل ازت بگیریم. حیف حالا که انقدر شیرین شدی ازت عکس نداشته باشیم . یه روز من و شما و بابایی هم رفتیم آتلیه و کلی عکس از شما گرفتیم تو هم خیلی پسر خوبی بودی و اصلا بدقلقی نکردی قربونت برم که انقدر ماهی چند تا از عکسهای خوشگلت رو برات یادگاری می زارم آخه همش رو نمیشه حدود چهارصدتا عکس هست قربون خودت و عکسهات عشق کوچولوی من.........   ...
1 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرشان می باشد